معنی ضرب شمشیر

حل جدول

فارسی به عربی

ضرب

ضرب، ضربه

لغت نامه دهخدا

ضرب

ضرب. [ض َ رِ] (ع ص) بسیار زننده. (منتهی الارب).

ضرب. [ض َ] (ع اِمص) ضربت. کوب. زد. لطم. (تاج المصادر):
دید پرروغن دکان و جاش چرب
بر سرش زد گشت طولی کل ز ضرب.
مولوی.
|| کوفتن. زدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). زخ. زخم. زدن بشمشیر:
بجمشید گفتاکه ای نامدار
کنون ضرب مردان یکی پای دار.
فردوسی.
شیرمردانی که همچون شیر شادرْوان بود
پیش ایشان وقت حرب و ضرب، شیر مرغزار.
وطواط.
رش ّ؛ ضرب دردناک. رزمه؛ ضرب شدید. (منتهی الارب). || سکه زدن:
چنانکه مهر درم باژگونه دارد نقش
درست خیزد ازو گاه ضرب نقش درم.
مسعودسعد.
بگاه ضرب همی زرّ و سیم بوسه زند
ز عز نامش بر روی سکه ٔ ضراب.
مسعودسعد.
|| نواختن:
چون سماع آمد ز اوّل تا کران
مطرب آغازید یک ضرب گران.
مولوی.
|| نوبت حرکت دادن مهره: امیر دو مهره درشش گاه داشت و احمد بدیهی دو مهره در یک گاه و ضرب امیر را بود. (چهارمقاله ٔ عروضی). || زدن. مایل بودن به گراییدن به: و هو ارطب (ای جزر) و اطیب طعماً و الاَّخر یضرب الی الصفره. || خط کشیدن بقصد ابطال بر نوشته ای: و قال اذا کان کذا فلیس منه فضرب کل واحد منهم علی ماکتب. (معجم الادباء ج 5 ص 284). || آوردن مثل: ضرب ِ امثال، داستانها زدن. ضرب مثل، داستان زدن:
در مقامی که کند روی کنایه بعدو
ضرب شمشیر ندارد اثر ضرب ِ مَثل.
محمد عوفی.
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: ضرب مثل، عبارتست از ذکر چیزی تا ظاهر شود اثر آن در غیر آن چیز. و در ضرب مثل تا مشابهت در بین نباشد زدن مثل صورت نگیرد و برای آن ضرب مثل نامیده شده که شی ٔ محل زدن واقع گردیده یعنی چیزی که در آغاز امر بیان شده در ثانی مورد ضرب مثل گردیده سپس بر سبیل استعارت برای هر حالت یا افسانه ای یا صفتی جالب نظر که شگفتی در آن نیز باشد استعمال گردد. و حق عز اسمه در قرآن بر سبیل پند و تذکیر از هر آنچه مشتمل بتفاوت در ثواب یا احباط عمل یامدح یا ذم یا ثواب یا عقاب و امثال آن باشد مثل آورده. و در ضرب مثل منظور نزدیک ساختن مقصود باشد با قوانین عقلیّه و مجسم ساختن مرام است بصورت محسوس و الزام دشمن شدیدالخصومه و سرکوبی کفار سرکش. و از اینرو در کلام مجید امثال بسیاری ایراد فرموده، چنانکه فرماید: و لقد ضربنا للناس فی هذا القرآن من کل مثل لعلهم یتذکرون. (قرآن 27/39). و در بیان و ایراد امثال نباید در اصل مثل تغییر و تبدیلی روا داشت بلکه باید عین مثل را ایراد کرد. نبینی در این مثل که اعط القوس باریها، یاء باریها را ساکن تلفظ می کنند در صورتی که اصل تحریک یاء است، یا در این مثل که: فی الصیف ضیعت اللبن، که اگر مخاطب مرد هم باشد تاء در ضیعت را مکسور تلفظ کنند تا در اصل مثل تغییری رخ نداده باشد. هکذا فی کلیات ابی البقاء. || بیان کردن. (منتخب اللغات). بیان کردن برای کسی. (منتهی الارب). || رفتن در زمین به طلب روزی. (منتخب اللغات). رفتن مرغان به طلب رزق. (منتهی الارب). || دست کسی را در مال وی فروبستن. (تاج المصادر). گرفتن و بازداشتن کسی را. || عقد بیعکردن با کسی. || برآمدن برای بازرگانی یابرای جنگ با کفار. || شتاب کردن. (منتهی الارب). تیز رفتن. (منتخب اللغات). || رفتن. (تاج المصادر) (منتهی الارب). || بشدن دور. (زوزنی). || خوابانیدن کسی را یا بازداشتن او را از شنیدن. (منتهی الارب). خوابانیدن. (منتخب اللغات). خواب بر کسی افکندن. (زوزنی). || اقامت کردن در جائی (از لغات اضداد است). || برداشتن ماده شتر دم خود را و زدن آن را بر شرم خود و رفتن در آن حال. || قضای حاجت کردن. (منتهی الارب). || بول بازداشتن. (زوزنی). || آمیختن چیزی را بچیزی. (منتخب اللغات) (منتهی الارب). || رمیدن شتر. (منتهی الارب). || شنا کردن در آب. (منتخب اللغات) (منتهی الارب). || گزیدن مار کسی را. (منتهی الارب). || جنبیدن. || دراز گردیدن. || روی گردانیدن. || اشاره کردن. (منتهی الارب). || برجستن رگ. || جدائی انداختن زمانه میان کسان. || بددل شدن و ترسیدن. (منتهی الارب). || گذشتن وقت. || ضُربت الارض، (مجهولاً) پشک زده شد زمین. || ورزیدن بزرگی و طلب کردن آن. گویند: هو یضرب المجد؛ ای یکسبه و یطلبه. || زرگری کردن. (منتهی الارب). || خیمه برپای کردن. || پدید کردن. (زوزنی) (تاج المصادر).
- به ضرب دست، به ضرب شصت، با سعی و جدّ و زور و قوت.
- ضرب اصول، به اصول زدن دستک و انگشت ومانند آن. سعدی راست:
بدوستی که ز دست تو ضربت شمشیر
چنان موافق طبع آیدم که ضرب اصول.
(از آنندراج).
- ضرب الأزب، ضربی که هرچند به شود نشان آن بماند. (غیاث).
- ضرب الفتح، نوعی از نوازش کوس و نقاره که در وقت فتح نوازند، و گویا شادیانه همانست، و این ازاهل زبان بتحقیق پیوسته. (غیاث) (آنندراج).
- ضرب المثل، داستان زدن.
- ضرب کردن جامه، اصطلاحی بوده است صوفیان را ظاهراً بمعنی شق کردن جامه ولیکن این معنی محقق نیست: شیخ را وقت خوش گشت و وجدی بر وی ظاهر شدو جامه ضرب کرد. (اسرار التوحید 96).

ضرب. [ض َ] (ع اِ) مانند. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). مثل. همتا. (منتهی الارب). || نوع. قسم. صنف. گونه. ج، ضُروب، اضراب. (مهذب الاسماء): نهاد کوه بر دو ضرب است یکی کوه اصلی است... دیگر شاخهای کوه است. (حدود العالم). رود بر دو ضرب است یکی طبیعی و دیگر صناعی. (حدود العالم). || (ص) مرد رسا و تیزخاطر. (منتهی الارب). مردی که در کار بُرّا باشد. (منتخب اللغات). || سبک گوشت. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء). || چست و چالاک. (منتهی الارب). || باران سبک. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء). || تنک از هر چیز. || (اِ) شهدسپید سطبر. (منتهی الارب). عسل سفید. (منتخب اللغات). || (اصطلاح عروض) آخر از شعر. (منتهی الارب). آخر بیت شعر. (منتخب اللغات). جزو آخرین ِ مصراع دوم در اصطلاح اهل عروض. (المعجم). آخر جزء من المصراع الثانی. (جرجانی). || گوشت پستان اشتر. (مهذب الاسماء). || نوعی تنبک. تنبک بزرگی که مطربان برای نگاه داشتن اصول بکار دارند. آلتی چون نقاره که بدان اصول نگاه دارند. طبلی اصول داران مطربان و ورزشکاران را. || تیر: سیصدوپنجاه ضرب توپ کوچک وکلان بیکبار شلیک نمود. (تاریخ گلستانه). || (اصطلاح ریاضی) یکی از چهار عمل اصلی حساب. تضعیف یکی از دو عدد به عدّه ٔ آحاد عدد دیگر، تضعیف احد العددین بالعدد الاَّخر. (جرجانی). چون ضرب سه در چهار که حاصل آن دوازده و مثل اینست که «چهار» سه بار، یا «سه » چهار بار تضعیف شده است. بُرجان. (خلیل بن احمد). علامت ضرب «*» است. و گویند: ضرب به. ضرب در. ضرب اندر، چنانکه 2 ضرب در 2 مساوی 4 یا 2 ضرب به 2 مساوی 4 یا 2 ضرب اندر 2 مساوی 4. ابوریحان بیرونی در التفهیم گوید: ضرب چیست ؟ عددرا چند بار دیگر کردن است و نموده ٔ او: پنج اندر هفت. خواهی پنج را هفت بار کن تا سی وپنج گردد و گر خواهی هفت را پنج بار کن تا نیز سی وپنج گردد زیراک معنی او آن است که پنج هفت بار و یا هفت پنج بار. (التفهیم ص 41). || ضرب شیئها در یکدیگر، شیئی که به شیئی درزنی مال آید و شیئی که بعددی زنی کم مال آید و چون کم شیئی بعدد زنی کم شیئها گرد آید چندان عدد، و چون کم شیئی به کم شیئی زنی مال آید زیرا که کمی کمی را باطل تواند کردن. (التفهیم ص 51). || ضرب الخط فی الخط. رجوع به خط اندر خط زدن شود. (التفهیم ص 15). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: بفتح ضاد و سکون راء، نزد شعراء عرب و عجم جزء اخیر از مصراع دوم را گویند که به عجز نیز نامیده می شود و نزد پاره ای دیگر قافیه را نیز گویند، چنانچه در مطول و غیره ذکر گردیده. و نزد منطقیان عبارتست از اقتران صغری به کبری در قیاس حملی و آن را قرینه نیز نامند و بیان آن ضمن معنی لفظ قرینه بیاید ان شاء اﷲ تعالی. و نزد محاسبان تحصیل عدد سومیست که نسبت آن به یکی از دو عدد دیگر مانند نسبت عدد دیگر به واحد باشدمثلاً حاصل ضرب پنج در چهار که بیست می باشد نسبت آن به پنج مانند نسبت چهار است به یک، پس همچنانکه بیست چهار برابر پنج است همچنان چهار هم چهاربرابر یک می باشد. و برخی ضرب را بدین نحو تعریف کرده اند که: عبارتست از تحصیل عدد سومی که نسبت یکی از دو عدد دیگر به آن عدد سوم مانند نسبت یک بعدد دیگر باشد و یکی ازآن دو عدد را مضروب و عدد دیگر را مضروب فیه نامند وعدد سوم را حاصل ضرب دو عدد دیگر خوانند. و گاه حاصل ضرب را هم مضروب نامند چنانکه در اصطلاحات محاسبان مشاهده می شود. و نیز در تعریف ضرب گفته اند: عبارت است از جستجوی عدد سومی که اگر آن را بر یکی از دو عدد دیگر قسمت کنیم عدد دیگر به دست آید چه قسمت در اربعه ٔ متناسبه مطابق مقررات فن از جمله لوازم است، چنانچه بیست را که بر پنج قسمت کنیم، حاصل چهار به دست آید و چون بیست را بر چهار قسمت کنیم خارج قسمت پنج حاصل آید و چون عدد یا مفرد است یا مرکب لهذا ضرب بر سه گونه باشد یا ضرب مفرد در مفرد و یا ضرب مفرد در مرکب، و یا ضرب مرکب در مرکب و نیز عدد یا صحیح است یا کسر و یا مختلط از صحیح و کسر است پس بدین اعتبار، منقسم می شود ضرب بر نُه قسم و چون عکس العمل در ضرب معتبر نیست، برای آنکه تأثیری در ضرب نخواهد داشت، بنابراین ضرب منحصر است در پنج قسم: اول ضرب صحیح درکسر، دوم ضرب صحیح در مختلط، سوم ضرب کسر در کسر، چهارم ضرب کسر در مختلط، پنجم ضرب مختلط در مختلط. و ضرب منحط آن است که یکی از دو جنس را در دیگری ضرب کنی و حاصل را به طریق تنزیل پایه بگیری، مثلاً حاصل ضرب درجه در دقیقه بدین طریق بثانیه رسد اما اگر به طریق منحط نباشد حاصل ضرب دقایق است. از اینرو عبدالعلی قوشچی در شرح زیج الغبیکی گفته: ضرب منحط عبارت از آن است که حاصل ضرب را بر شصت قسمت کنند (؟) چنانکه قسمت منحط آن است که حاصل قسمت را در شصت ضرب کنند - انتهی. || و ضرب شکلی در شکلی نزد اهل رمل عبارتست از جمع جمیع مراتب متجانسه ٔ هر دو شکل مضروب و مضروب فیه. و حاصل ضرب را نتیجه و لسان الامر گویند و شکل مضروب فیه را شریک نامند - انتهی. || سیخول که خارپشت تیرانداز باشد، یعنی خارهای خود راچون تیر اندازد. (برهان). شَیهم. تشی، و امروز آن را در افریقا ضربان نامند.صاحب اختیارات بدیعی گوید: صاحب جامع گوید از قول شریف که آن حیوانیست به لغت همدان وی را سیهم گویند وبلفظ دیگر دلال و آن نوعی دیگر از قنفذ بزرگست و خاردراز دارد و مانند تیر اندازد و چون خواهد که تیر بیندازد گرد گردد و چون راست شود تیر بیندازد. گاه باشد که سه چهار تیر بیندازد و اگر بر اعضای آدمی بیاید مجروح شود. گوشت وی گرم و خشک بود و وی مقدار سگ کوچک بود و گوشت وی چون بخورند نقرس را نافع بود و همچنین خون وی بر قدمین ضماد کنند نقرس زایل گرداند و چون خون وی در اندام مالند چرک را زایل کند و کلف راجلا دهد البته. و این مؤلف گوید آنچه به مکه آورند آن را رب الضرو خوانند بوی دهان را بنشاند چون در دهان گیرند. (اختیارات بدیعی). بپارسی سیخول گویند شوربایش ضیق النفس و بحهالصوت را سودمند آید و خونش چون طلا کنند نقرس و وجعالمفاصل را نفع دهد و قوبا و کلف را زایل گرداند. کبارالقنفذ. (تذکره ٔ ضریر انطاکی).

ضرب. [ض َ رَ] (ع مص) هلاک شدن از سردی یا سردی زده شدن. (منتهی الارب). سرمازدگی. || پشک زده شدن زمین. (منتهی الارب).

ضرب. [ض َ رَ / ض َ] (ع اِ) شهد سپید سطبر. (منتهی الارب). عسل سفید. عسل سفید غلیظ. (فهرست مخزن الادویه). انگبین سخت. انگبین سفید، و گویند ستبر. (مهذب الاسماء).


شمشیر

شمشیر. [ش ِ / ش َ] (اِ) سیف. سلاحی آهنین و برنده که تیغه ٔ آن دراز و منحنی و داری یک دمه است. تیغ. (ناظم الاطباء). وجه تسمیه ٔ آن شم شیر است که دم شیر و ناخن شیر است چه شم بمعنی دم و ناخن هر دو آمده است. (از غیاث) (برهان). صاحب آنندراج گوید: مرکب است ازشم و معنی آن ناخن و شیر، زیرا که این سلاح مانا است به ناخن شیر و شم بمعنی دم آمده چون سلاح مذکور به دم شیر مشابهتی دارد به این اسم موسوم گشت و خون آشام از صفات و دندان، ناخن، مد، بسم اﷲ، نهنگ و طاق مصر از تشبیهات اوست و با لفظ زدن، افکندن، خواباندن و نهادن مستعمل است و شمشیر در نیام کردن، شمشیر برآهیختن، آختن، کشیدن، از نیام کشیدن، از نیام برآوردن، هوا کردن و علم کردن از ترکیبات اوست و با لفظ خوردن نیز مستعمل، مثل تیغ خوردن و خنجر خوردن. (آنندراج). حربه ٔ آهنین و فولادین که دارای سینه ای بلند، منحنی ودمه ای برنده است. (فرهنگ فارسی معین). تیغ ابیض. ابوالصلت. حربه ٔ آهنین و بلند و خمیده یا مستقیم که سرتاسر یک سوی آن تا نوک برنده و بر آن دسته تعبیه باشد، برای بدست گرفتن که آنرا قبضه یا مشته گویند. شمشیرهای مستقیم گاه پهن و گاه باریک و با نوک تیز است و نزد اقوام مختلف گوناگون بوده است. (یادداشت مؤلف). رداء. سباب العراقیب. سلاح. سمیدع. سمیذع. شجیر. (از منتهی الارب). سیف. (از منتهی الارب) (دهار). شطب. ضریبه. صیلم. عطاف. صیقل. عقنقل. عضب. علق. غدیر. قرن. قضم. قرطبی. لج. مضربه. مضرب. ماضی. معطف. وشاح. (المنجد). وشاحه. (منتهی الارب) (المنجد):
به شمشیر بایدگرفتن مر او را
به دینار بستنش پای ار توانی.
دقیقی.
که را بخت و شمشیر و دینار باشد
و بالا و تن تهم و نسبت کیانی.
دقیقی.
بود زخم شمشیر وخشم خدای
نیابیم بهره به هر دو سرای.
فردوسی.
مر آن را به شمشیر نتوان شکست
به گنج و به دانش نیاید به دست.
فردوسی.
بیفشرد شمشیر بر دست راست
به زور جهاندار برپای خاست.
فردوسی.
به کف آنکه شمشیر بار آورد
سر سرکشان در کنار آورد.
فردوسی.
سپه بر سپرها نبشتند نام
بجوشید شمشیرها در نیام.
فردوسی.
به شمشیر بستانم از کوه تیغ
عقاب اندرآرم ز تاریک میغ.
فردوسی.
چنین نماید شمشیر خسروان آثار
چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار.
عنصری.
چون شاه بگیرد به کف اندر شمشیر
از بیم بیفکند ز کفها شم شیر.
عسجدی.
رسم محمودی کن تازه به شمشیر قوی
که ز پیغام زمانه نشود مرد خصیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
قاید بر میان سرای رسیده بود و شمشیر و ناچخ و تبر اندرنهادند و وی را تباه کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). احمد گفت خداوند من حلیم و کریم است و اگر نی سخن به چوب و شمشیر گفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). اگر حرمت این مجلس عالی نیستی، جواب این به شمشیر باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324). در عقب این فذلک آن بود که عمامه پیش آوردند و شمشیر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). غلامان را فرمودی تا درآمدندی و به شمشیر و ناچخ پاره پاره کردندی. (تاریخ بیهقی). سیاف شمشیر برهنه بدست ایستاده... و منتظر تا بگوید تا سرش بیندازد. (تاریخ بیهقی). مترس و دلیر باش که شمشیر کوتاه به دست دلاوران دراز گردد. (قابوسنامه).
شاه حبش چون تو بود گر کند
شمشیر از صبح و سنان از شهاب.
ناصرخسرو.
شمشیر اوست آینه ٔ آسمان نمای
آن آینه که هست به رویش نشان آب.
خاقانی.
از کف شمشیر توست معتدل ارکان ملک
زین دو اگر کم کنی ملک شود ناتوان.
خاقانی.
بر سرم شمشیر اگر خون گریدی
در سرشک خنده جان افشاندمی.
خاقانی.
دست و شمشیرش چنان بینی بهم
کآفتاب و آسمان بینی بهم.
خاقانی.
طوفان شود آشکار کز خون
شمشیر تو سیل ران ببینم.
خاقانی.
شمشیر اگرچه به بأس شدید و حد حدید موصوف است، مأمور امر و محکوم حکم تقدیر است. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 411).
شمشیر قوی نیاید از بازوی سست
یعنی ز دل شکسته تدبیر درست.
سعدی.
شمشیر نیک ز آهن بد چون کند کسی
ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس.
سعدی.
سنگ حلمت گرنه در دندان شمشیر آمدی
از مخالف در جهان نگذاشتی یک جانور.
جمال الدین سلمان (از آنندراج).
مد بسم اﷲ دیوان بقا شمشیر است
ساحل بحر پرآشوب فنا شمشیر است.
صائب تبریزی.
هلاک زخم تو کردم که رسم جانبازی
ز کشته ٔ تو به طاق بلند شمشیر است.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
معنی مرد تمام از تیغ می آید برون
مصرعه ٔ شمشیر را خود مصرعی در کار نیست.
منوچهرخان (از آنندراج).
ای ز علم کار ظفر کرده راست
ناخن شمشیر تو کشورگشاست.
مخلص کاشی (از آنندراج).
شمشیر عشق بر سر سنگ مزار ما
ما عاشقیم و کشته شدن افتخار ما.
؟
- امثال:
با شمشیر چوبین جنگ نتوان کرد. (امثال و حکم دهخدا).
با شمشیر و قرآن پیش کسی رفتن. (از امثال و حکم دهخدا).
با شمشیر و کرباس پیش کسی رفتن. (از امثال و حکم دهخدا). بز و شمشیر هردو در کمرند. (امثال و حکم دهخدا).
به شمشیر باید گرفتن جهان.
فردوسی (ازامثال و حکم دهخدا).
جهان زیر شمشیر تیز اندر است.
فردوسی (از امثال و حکم دهخدا).
شمشیر تیزی را که صیقل نزنند زنگ گیرد. (از امثال و حکم دهخدا).
شمشیر خطیب. (از امثال و حکم دهخدا).
شمشیرش به ابر می رسد. (از امثال و حکم دهخدا).
شمشیر مرتضی بجز از آهنی نبود
پشتی دین حق لقبش ذوالفقار کرد.
ظهیر فاریابی (از امثال و حکم).
کار شمشیر می کند نه غلاف. (از امثال و حکم دهخدا).
من جز به شخص نیستم آن قوم را پناه
شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا.
سنایی (از امثال و حکم).
اصمع؛ شمشیر بران و بر اشرف مواضع برآینده. اصلیت، شمشیر زدوده ٔ بران آهیخته. (از منتهی الارب). صارم، شمشیر تیز. (دهار). عراص، شمشیر لرزان. (منتهی الارب). دلق، شمشیر از نیام برآوردن. (تاج المصادر بیهقی). خشیب، شمشیر بساخت نخستین که هنوز سوهان و صیقل نکرده باشند آنرا. ذملق، شمشیر تیز. فرند؛ شمشیر جوهردار. ذری، شمشیر بسیارآب. رسب، مرسب، نام شمشیر نبی (ص). اسلیل، شمشیر برکشیده شده. صفیحه، شمشیر پهناور. ضیع؛ شمشیر زدوده ٔ آزموده. صلت، شمشیر صیقل و بران و برهنه. عابس، شمشیر عبدالرحمان بن سلیم کلبی. سقاط؛ شمشیر گذاره ٔ برنده که پیش از مقطوع بر زمین افتد. مسافع؛ شمشیر زننده. مسلول، شمشیر برکشیده. معجوف، شمشیر زنگ گرفته ٔ بی صیقل مانده. صموت، شمشیر گذرنده. قشیب، شمشیر نو. زنگ زدوده و شمشیر زنگ ناک (از اضداد است). (منتهی الارب). شرخ، شمشیر آب داده. (دهار). صراط؛ شمشیر دراز. (منتهی الارب).
- به شمشیر دست بردن، شمشیر کشیدن برای جنگ و حمله:
کنون کردنی کرد جادوپرست
مرا برد باید به شمشیر دست.
فردوسی.
- خداوند شمشیر، شمشیرزن. جنگی و زورآزما. فرمانده سپاه. کنایه از صاحب زور و قدرت و نیرو: با این همه زبان در خداوندان شمشیر دراز می کرد [بوسهل]. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334).
- دو دستی شمشیر زدن، با دو دست شمشیر گرفتن و جنگ کردن. کنایه از شجاعت، لیاقت و قدرت نشان دادن است. (یادداشت مؤلف).
- شمشیر آبدار، شمشیر درخشنده و تیز و برنده. (ناظم الاطباء).
- شمشیر از نیام برکشیدن، شمشیر از غلاف برآوردن. (یادداشت مؤلف). امتسال. امتساح. (منتهی الارب). امتخاط. اختراط. انتضاء. (تاج المصادر بیهقی). معط. (منتهی الارب). امتلاح. (المصادر زوزنی). تمثیل. (از منتهی الارب). رجوع به ترکیب شمشیر از نیام کشیدن (برآوردن) شود.
- شمشیراز نیام یا ز نیام کشیدن یا برآوردن، بیرون آوردن شمشیر از غلاف برای حمله یا زدن و کشتن کسی یا حیوانی را:
امید صائب از همه کس چون بریده شد
شمشیر آه را ز نیام سحر کشید.
صائب.
من گرفتم برنیارد موج شمشیراز نیام
از هوای خود خطر دارد حباب زندگی.
صائب (از آنندراج).
- شمشیر افکندن بر کسی یا گروهی یا عضوی یا چیزی، با شمشیر زدن. فرودآوردن شمشیر بر...:
حریصی را که شمشیر افکنی بر ترک و بر تارک
سزد مغفر چو مرغش ز آشیان سر بپرانی.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
- شمشیربازی، شمشیرکشی. شمشیر کشیدن:
گر او قصد شمشیربازی کند
زبانم به شمشیر یازی کند.
نظامی.
- شمشیر بران، شمشیری که سخت تیز و برنده باشد. (یادداشت مؤلف). خاشف. (منتهی الارب). حسام. (دهار). خشوف. خشیف. خضم. جراز. سیف سراطی. (منتهی الارب). صمصام. (دهار). سراط. صل. ضارم. سیف مقصع. مخصل. عضب. قرضوب. قاضب. قضاب. قضابه. سیف قاصل و قصال و مقصل. (منتهی الارب).
- شمشیر برکشیدن، شمشیر آختن. شمشیر کشیدن. بیرون آوردن شمشیر از غلاف زدن را. (یادداشت مؤلف). امتیار. امتغاظ. (منتهی الارب). نضو. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). امتساخ. امتشاق. امتشال. امتحاط. امتشان. (منتهی الارب): شمشیر برکشید و گفت زنادقه و قرامطه را بر باید انداخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). شمشیر برکشد و هر کس که وی را بازدارد، گردن وی بزند. (تاریخ بیهقی).
- شمشیر پهن، شمشیری که تیغه ٔ آن پهن و عریض باشد. (ناظم الاطباء).
- شمشیر جوشن گداز، شمشیری که زره را ببرد و بگدازد:
نهنگان شمشیر جوشن گداز
به گردن کشی کرده گردن فراز.
نظامی (از آنندراج).
- شمشیر چوبین، مخراق. بلونک. (یادداشت مؤلف). شمشیر که از چوب باشد. شمشیر که بچه ها از چوب سازند و در بازی بکار برند:
جمله با شمشیر چوبین جنگشان
جمله در لاینبغی آهنگشان.
مولوی.
- شمشیرحمایل بستن، شمشیر بر کمر بستن. شمشیر بر میان بستن: امیر ببوسید و کلاه برداشت و بر سر نهاد و لوا بداشت بر دست راستش و شمشیر حمایل بست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378).
- شمشیرحواله ٔ (فرق) کسی کردن، شمشیر بر (سر) او زدن. (فرهنگ فارسی معین). شمشیر را بجانب سر به حرکت درآوردن و آهنگ فرودآوردن به سر او کردن.
- شمشیر خواباندن، فرودآوردن شمشیر. با شمشیر زدن کسی یا حیوانی یا چیزی را:
می زند چون گل دو عالم موج آغوش امید
تا کجا شمشیر خواباند خم ابروی تو.
صائب (از آنندراج).
- شمشیرِ داد، کنایه از نیروی عدالت. قدرت دادگستری:
هر آن گنج کآن جز به شمشیر داد
فرازآید از پادشاهی مباد.
فردوسی.
- شمشیر در بغل خوابیدن، با کمال احتیاط خوابیدن مثل ترکش بسته خوابیدن. (آنندراج).
- شمشیر در غلاف کردن، درغلاف گذاشتن شمشیر. مقابل شمشیر کشیدن و شمشیر برآهیختن.
- || کنایه از ترک مخاصمه و پیکار کردن. رجوع به ترکیب شمشیر درنیام کردن شود.
- || کنایه ازروگردان شدن از کار یا تصمیمی که بیشتر به سبب ترس از کسی یا چیزی صورت می گیرد.
- شمشیر در میان کردن، شمشیر در نیام کردن. غلاف کردن شمشیر را:
از نوک غمزه تا کی خونها کنی دمادم
شهری بکشتی اکنون شمشیر در میان کن.
میرخسرو دهلوی (از آنندراج).
- شمشیر در نیام کردن، شمشیر در غلاف کردن. (یادداشت مؤلف). اشلات. (المصادر زوزنی). اقراب. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). شیم. (دهار) (تاج المصادر بیهقی):
خط سیاه دل از تیغ رو نگرداند
بگو به غمزه که شمشیر در نیام کند.
امیرحسن دهلوی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب شمشیر در غلاف کردن شود.
- شمشیر دورویه، شمشیر دولبه. شمشیر که از دو سوی ببرد. شمشیر که هر دو لبه ٔ آن تیز و بران باشد:
اینجا به رسول و نامه برناید کار
شمشیر دورویه کار یک رویه کند.
سلطان شاه بن الب ارسلان.
- شمشیر صبح، کنایه از خورشید است. (یادداشت مؤلف):
محتاج نیست طلعت زیبای تو به تاج
شمشیر صبح را نبود حاجت فسان.
ظهیر فاریابی.
- شمشیرِ غازی، شمشیر جنگ آور و در اینجا کنایه از قدرت بیان است:
چو باشد نوبت شمشیربازی
خطیبان را دهد شمشیر غازی.
نظامی.
- شمشیرفروش، سیاف. آنکه کار فروختن شمشیر دارد. تیغفروشنده. (یادداشت مؤلف).
- شمشیرگذار، شمشیرزن. آشنا به فنون شمشیرزنی. کنایه از جنگاور و شجاع. (یادداشت مؤلف).
- شمشیر گران، شمشیر بزرگ. شمشیر بلند و سنگین:
رای کرده ست که شمشیر زند چون پدران
که شود سهل به شمشیر گران شغل گران.
منوچهری.
- شمشیر گوشتین، کنایه از زبان باشد. (انجمن آرا) (از مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (از برهان).
- شمشیر نهادن در کسانی یا گروهی، کشتن آن کسان یا گروه. از دم شمشیر گذراندن آنان را:
دلاور دلیران شمشیرزن
نهادند شمشیر در مرد و زن.
ملا عبداﷲ هاتفی (از آنندراج).
- شمشیر هندی،سیف مهند. مهند. هندوانی. هندی. (یادداشت مؤلف):
ز اسبان تازی به زرین ستام
ز شمشیر هندی به زرین نیام.
فردوسی.
به شمشیر هندی بزد گردنش
به آتش بینداخت بی سر تنش.
فردوسی.
جهاندیده هندو زمین بوسه داد
زبانی چو شمشیر هندی گشاد.
نظامی.
موحد چه در پای ریزی زرش
چه شمشیر هندی نهی بر سرش.
(گلستان).
- شمشیر هواکرده، شمشیر کشیده. شمشیر آخته. تیغ برکشیده. شمشیر برهنه در دست:
هر بار همی آیی شمشیر هواکرده
آن کن که ترا باید من بنده هواخواهم.
امیرحسن دهلوی (از آنندراج).
- مرد شمشیر، جنگاور و شمشیرزن. سرباز جنگی:
هزار و چهل مرد شمشیر داشت
که دیبا ز بالا زره زیر داشت.
فردوسی.
- نرم شمشیر، کنایه از شخص ملایم و باگذشت. مقابل لجوج و ستیزه جو و انتقام جو:
به کین خواستن نرم شمشیر بود.
نظامی.
|| روشنایی صبح. || روشنایی آفتاب. (ناظم الاطباء). || مجازاً مرد جنگی. سرباز. (یادداشت مؤلف): این اندر سیر ملوک نبشتند که به یک لفظ قلم پنجاه هزار شمشیر هزیمت شد. (نوروزنامه). || کنایه از زور و قدرت و توانایی. نیروی نظامی و جنگ و نبرد. (از یادداشت مؤلف). قدرت رزمی: روی به ترکمانان نهند تا ایشان را از خراسان رانده کرده آید به شمشیر که از آنها راستی نخواهد آمد. (تاریخ بیهقی). مثال داد تا قهندز را در پیچیدند و به قهرو شمشیر بستدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348). حصار به شمشیر بستدند و بسیاری از غوریان بکشتند. (تاریخ بیهقی).
آنکه بیش از دگران بود به شمشیر و به علم
وآنکه بگزید و وصی کرد نبی بر سرماش.
ناصرخسرو.
- امثال:
قلم از شمشیر بُرنده تر است، نیروی قلم از نیروی شمشیر بیشتر است.

شمشیر. [ش َ] (اِخ) نام محلی کنار راه کرمانشاه به پاوه میان گردنه ٔ شمشیر و امامزاده در121 هزارگزی کرمانشاه. (یادداشت مؤلف). دهی است ازدهستان جوانرود بخش پاوه ٔ شهرستان سنندج. سکنه ٔ آن 456 تن. آب آن از چشمه و رودخانه. محصول عمده ٔ آنجا غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).

فرهنگ عمید

ضرب

زدن، کوبیدن،
کتک زدن،
(اسم) (موسیقی) ریتم،
سکه‌ زدن،
(اسم، اسم مصدر) (ریاضی) از چهار عمل اصلی حساب، عبارت از تکرار کردن عددی در عدد دیگر برای به‌دست آوردن عددی که چند برابر آن است. δ عدد اول را مضروب و عدد دوم را مضروبٌ‌فیه و نتیجه را حاصل ضرب می‌گویند. مانند ضرب عدد ۵ در ۶ (۳۰ = ۶ × ۵) عدد ۵ مضروب و عدد ۶ مضروبٌ‌فیه و عدد ۳۰ حاصل‌ ضرب است. علامت ضرب × است که آن ‌را ضرب‌در می‌گویند،
(اسم) (موسیقی) = تنبک
* ضرب خوردن: (مصدر لازم) صدمه خوردن، آسیب دیدن،
* ضرب دیدن: (مصدر لازم) صدمه دیدن، آسیب دیدن،
* ضرب ‌زدن: (مصدر متعدی) صدمه زدن، آسیب وارد کردن،
* ضرب گرفتن: (مصدر لازم) (موسیقی) نواختن ضرب، تنبک زدن، نواختن تنبک،


شمشیر

ابزاری آهنی با تیغه‌ای دراز و تیز که در قدیم در جنگ به کار می‌رفته،
* شمشیر زدن: (مصدر لازم) جنگ کردن با شمشیر،
* شمشیر کشیدن: (مصدر لازم) بیرون کشیدن شمشیر از غلاف، برآوردن شمشیر از نیام به‌ قصد جنگ کردن،

فرهنگ فارسی آزاد

ضرب

ضَرْب، مِثل- مانند-نوع- گونه-قَسْم- صنف- باران خفیف- عمل ضرب ریاضی (جمع:ضُرُوْب- اَضْراب-اَضْرُب)،

ضَرْب، (ضَربَ-یَضْرِبُ)، این فعل در عربی در متجاوز از پنجاه معنا استعمال می شود. در فارسی مواردش از عربی هم بیشتر است. بعضی از معانی بفارسی عبارتست از: زدن- صدمه زدن- گزیدن (نیش زدن)، محدود و معیّن کردن (مهلت و زمان)، گفتن و ذکر نمودنِ مثال (مَثَل زدن)، نصب کردن خیمه (خیمه زدن) وارد ساختن ذلت و نظائر آن -کوبیدن، فرو بردن در زمین، زدن رگ و نبض، سکّه زدن، دمیدن در بوق (شیپور زدن)، اصابت کردن به یکدیگر (بهم زدن و بهم خوردن)، زدن سرما یا گرما (گرما زدگی، سرما زدگی) اقامه و ادا کردن نماز، گذشتن زمان، عددی را به رقم عدد دیگر چند برابر نمودن (عمل ضرب در ریاضی)، منع کردن، سفر کردن، حرکت کردن، اشاره کردن با دست، شنا کردن در آب، طولانی شدن شب، فساد کردن در قوم، مایل شدن به رنگ دیگر،

عربی به فارسی

ضرب

پارچه سست بافت پرچمی , خطابی دوستانه , شنل بچگانه , بس شماری , ضرب , افزایش , تکثیر , برجسته , قابل توجه , موثر , گیرنده , زننده

تعبیر خواب

شمشیر

دیدن شمشیر درخواب بر پنج وجه بود. اول: فرزند. دوم: ولایت. سوم: محبت. چهارم: منفعت. پنجم: ظفر و دیدن شمشیر، دلیل بر مردی قوی و فصیح بود. - امام جعفر صادق علیه السلام

معادل ابجد

ضرب شمشیر

1852

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری